برگردان :غزال صحرائی
تردیدی نیست که در تمام این سالها همهچیز آنطور که او میخواست پیش نرفته بود؛ با این وجود، بودن در آنجا، تنها، نشسته بر سرِ میز بزرگِ چوبی، در نظرش عجیب میآمد. در حالیکه بارها و بارها از این و آن شنیده بود که لحظهٔ بازگشت از مراسم خاکسپاری، از دشوارترین لحظهها است. مراسم بهخوبی برگزار شده بود، هر چند که مراسم خاکسپاری، همیشه بهخوبی برگزار میشود. کلیسا مملوّ از جمعیت بود. سرِ مزار به اجبار اجازه داده بود که همهٔ اهالیِ روستا او را ببوسند. حتی تیبولتِ پیر که دست کم یک سال میشد ـ از روزِ خاکسپاری امیلی مارتن ـ کسی او را ندیده بود. شاید هم اشتباه میکرد. یعنی بعد از آن روز دیگر در هیچ مراسمی شرکت نکرده بود؟ هر چه سعی کرد، بهیاد نیاورد.
در عوض میتوانست نام تکتکِ شرکتکنندگان در مراسم را بهخاطر بیاورد. برای مثال، آندره، که در مجلس رقصی، بیش از چهل سال پیش، عقل از سرش ربوده بود. البته پیش از آنکه سر و کلهٔ باتیست پیدا بشود… باتیست با آن چشمهای آبیاش، باتیست با آن پیراهنهای گلدارش، و آن پیپ قدیمی که میگفت از پدرش به او رسیده است، که خودش…
بدترین اتفاقِ امروز، رودررو شدن با ژرمن ریچارد موقع بیرون آمدن از گورستان بود. زنی شصت سال به بالا، با سر و وضعی که همیشه شباهت به روسپیها داشت؛ که در اصل هم بود.
آنژل بلند شد. حالا دیگر همهچیز تمام شده بود. باید مرگ این خانه را ترک میکرد. اول از همه، شمعها را جمع کرد، و بعد صندلیهایی که به ردیف، بغل هم به درازای تخت قرار گرفته بودند. سپس، با عبور از باغچه به یاد جارودستی افتاد. او دیگر آنجا نبود تا برای سومین بار در روز، روی بذرهایی که کاشته بود خم شود، آنها را وارسی کند و ببیند آیا سر از خاک درآوردهاند یا نه.
او دیگر آنجا نبود، نه زیر درختان بید، و نه حتی زیر درخت سیب، مشغول پر کردن سبد میوه. بهراستی که همهچیز بهسرعت باد اتفاق افتاده بود. از همان روز که موقع بیدارشدن از خواب، به او گفته بود که زخم معدهاش باز هم دارد او را اذیت میکند. با آنکه سالها بود که با آن درد زندگی میکرد و به آن عادت داشت، اما آن روز پزشک را خبر کرد. پزشکش آنقدر از وضعیت او آگاه بود که از آن موضوع نگران نشود. از طرفی باتیست ظاهراً کمی حالش بهتر شده بود… سه هفته بعد، از آنژل قول گرفت که به آنها اجازه ندهد او را در بیمارستان بستری کنند. پزشک دوباره آمد. سر در نمیآورد. کاری نمیشد کرد، باتیست توی تختش از درد به خود میپیچید، با اینحال اصرار داشت نشان بدهد حالش بهتر شده است، که موضوع چندان مهمی نیست، که فردا حتماً کل ماجرا به دست فراموشی سپرده شده است. اما، وقتی با او تنها میشد، میگفت نمیخواهد در بیمارستان بمیرد. میداند که پایان کار است، و دیگر انتظاری ندارد. او مراسم امسالِ «سَن ژان» را ندید. پدر روحانی شب رسیده بود، و مرگ، باتیست را صبح با خود برده بود. بالاخره دردی که مثل ارّه تنش را به دو نیم میکرد، بر او فائق شده بود.
آنژِل متوجه ورود سِسیل نشد. سِسیل، لباسش را عوض کرده و آمده بود تا ببیند او به چیزی احتیاج ندارد. به چه چیز میتوانست احتیاج داشته باشد؟
آنژل او را سرِ میز نشاند. گفتوگوها شروع شد. سِسیل حرف میزد، از مراسم ِخاکسپاری البته، از اشکهای بعضیها، از اندوه همه. آنژِل خیلی کم به او گوش میداد. باتیست و او هرگز از سنت کروا بیرون نرفته بودند و او از این بابت متأسف بود. خیلی دلش میخواست به لورد[۲] برود. بهناچارهمیشه به دیدن مراسم مذهبی از تلویزیون بسنده میکرد.
باتیستاش را دوست داشت. از همان ابتدا یا تقریباً سالهای نخستِ ازدواجشان، با او به مزرعه میرفت و کمکاش میکرد. اما از خیلی وقت پیش دیگر توانی در خود نمیدید. در خانه منتظر او میماند، حواسش بود که همیشه قهوهٔ گرم آماده باشد، البته قهوهٔ گرم و نه داغ. یاد گرفته بود که حتی موقع گلدوزی کردن مراقب او باشد. گاه سرش را کمی از روی کار گلدوزی برمیداشت و گوشهٔ چشمی به او میانداخت. نیازی به ساعت نداشت. میدانست چه وقت برود و به مرغ و خروسها غذا بدهد و شام را آماده کند. میدانست که باتیستاش چه موقع به خانه برمیگردد.
اغلب اوقات سِسیل به او سر میزد. با خودش وسایل گلدوزیاش را میآورد و همزمان همدیگر را از اتفاقات جدیدی که در روستا افتاده بود، باخبر میکردند. تا یک روز که سِسیل در حین گفتوگو به روال همان گفتوگوهای همیشگیشان، به او گفته بود حدس میزند ژرمن ریچارد و باتیست را در حال صحبت نزدیک تاکستان دیده است. طی ماههای بعدی، سِسیل چند بار با ملاحظهکاری به این موضوع اشاره کرد، و سپس دیگر از آن حرفی بهمیان نیاورد. از آن به بعد آنژِل میشنید و هیچ نمیگفت. دیگر به شنیدن آن عادت کرده بود. حتی به خودش اجازه نمیداد که به آن فکر کند. تصمیم گرفته بود که هرگز از آن با باتیست حرفی نزد. و نه با هیچکس دیگر. بهواقع بهخاطرحفظ شأن و منزلت خودش.
این جریان تا زمان بیمارشدنِ باتیست ادامه داشت، بیماریای که دیگر بهبودی بهدنبال نداشت، که بیست سال طول کشید. گاهی وقتها میگفت که تنها افسوس او در زندگی نداشتن فرزند است. راست میگفت و این خود باعث شده بود که از ژِرمَن ریچارد بیشتر نفرت داشته باشد. چون او یک پسر داشت. کمی بعد از مرگِ پدرش به دنیا آمد؛ اِدموند ریچارد، مردی بلندبالا و تنومند بود، با چشمها و موهای سیاه که با بیماری هولناکی ظرف چند هفته از دنیا رفت. از او کسی چیزی ندانست. ریچاردِ پسر را هم در سنت کروا کسی نمیشناخت. خالهاش که در شهر آنژه زندگی میکرد، او را بزرگ کرده بود. با اینحال یک روز درست پیش از بیماری باتیست، به دیدن مادرش آمده بود. سِسیل هم مطابق معمول که هر کجا خبری است او هم هست، آنجا بوده. سِسیل گفت از ظاهر پسر با آن چشمهای بیروح و رنگباخته پیدا بوده که آدم کودن و هالویی است.
بهنظر میآمد که آنژِل از شنیدن آن کاملاً برآشفته و منقلب شده بود. حالا دیگر سِسیل رفته بود. شب شده بود. آنژِل ظرفها را جابهجا کرد. فنجانها و قهوهجوش کهنهٔ سفید را شست. از آن پس دیگر قهوهجوش فایدهای ندارد. آنژِل قهوه دوست نداشت، هیچوقت هم ننوشیده بود. آن را توی گنجهٔ بالای بوفه جا میدهد. چند ظرف مربای خالی را از گنجهٔ زیر ظرفشویی برمیدارد. پختن مربا دیگر لزومی ندارد. داخل بوفه پر است از این ظرفها. چند دستمال و یک پاکت مرگ موش را که سه چهارم آن خالی شده است، برمیدارد و راه میافتد تا آنها را توی زبالهها بیاندازد. بیست سالی میشد که در این خانه موشی دیده نشده بود.
_________________________
۱- پاسکال مِریژو متولد ۱۹۵۳ در شهرِ پری نیهٔ فرانسه است. روزنامهنگار، نویسنده و منتقد سینما است. او در آغاز کار با مجلات سینما همکاری داشت، سپس داستانهای کوتاه خود را در مجلات Le Monde وLe Point منتشر میکرد. از جملهٔ رمانهایش میتوان به «پلکانهای مخفی» و«مَکس لانگ دیگر اینجا نیست» اشاره کرد.
۲- مکان زیارتی کاتولیکها در منطقهٔ پیرنهٔ فرانسه